2.
كنار آيينه ايستاد، شبيه خودش بود
دهن كجي كرد، آيينه خنديد!
اخم كرد، باز آيينه خنديد!
زل زد و خيره خيره آيينه را نگاه كرد، باز آيينه خنديد!
خواست با مشت هستي آيينه را خرد كند ولي …
شكوفه با تبسمي در قاب آيينه لغزيد، خسته شد، وا داد.
لحظه هاي دلتنگي را تا خاطره مادر طي كرد.
مشت گره كرده را مايوس و نااميد تا نزديك را نهايش پايين آورد،
آيينه را رها كرد.
پاهايش سست شد، روي فرش خاطر مادر رنجيد، صورتش را روي ترنج فرش گذاشت،
گره ها را نوازش داد.
حالا بوي شكوفه در تمام اتاق معطر بود، اما خيلي دير نشده بود
دانه هاي زلال رنج حالا گر ههاي زير پاي مادر خيس مي كردند.
مژه هايش را تا نزديكي خواب پيش راند، اما ب يفايده بود.
«. آن چه بايد اتفاق بيافتد، م يافتاد و هيچ كاري هم نمي شد كرد »
اين عين جمله شكوفه بود و چ هقدر خودش شبيه حرف هايش شده بود و
حرف هايش شبيه خودش، هر چه بيشتر در خيال مادر گم مي شد، بيشتر شبيه شكوفه م ي شد …
3 امتیاز + / 0 امتیاز - 1392/02/02 - 01:35 در داستانک